◆◆◆ یاهو ◆◆◆

● ألا یا ایهالساقی ادر کأسا" و ناولها
که بی می بر نمی خیزد هیاهویی ز محفلها
سبویی پر کن ای زیبا شر و شوری فکن در جان
به سحر ساغرت بزدا غبار غفلت از دلها ...

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

قد حضرت متوسط ، چشمانش کاملا مشکی و درشت بود . ابروانش کشیده و بهم پیوسته بود ، و صورتش چون قرص ماه می‌درخشید . دارای محاسنی بلند بود و جلوی سر حضرت مو نداشت . گردن ایشان مانند نقره ی سفید بود . محاسن خود را هیچ وقت خضاب نمی کرد و مشهور بود که آن بزرگوار محاسن سفید است . محکم راه می‌رفت ، بازوانش نیرومند و قوی ، ضربت شمشیرش مرگ آسا و ضربتش را نیازی به ضربه ی دوم نبود ، چون شیر بر خصم غرش می‌کرد و بر مظلوم و ضعیف نرم و متواضع بود .

رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم می‌فرمود :

هیبت اسرافیل ، رتبت میکائیل ، جلالت و عظمت جبرئیل ، سلامت آدم ، خوف و خشیت نوح ، حزن یعقوب ، حسن و جمال یوسف ، مناجات موسی ، صبر ایوب ، زهد یحیی ، ورع و پرهیزگاری عیسی ، حسب و اخلاق محمد صلی الله علیه و آله و سلم همه در امیرالمؤمنین علیه السلام جمع است . خداوند تبارک و تعالی نود صفت از صفات پیامبران را در علی علیه السلام قرار داده که در احدی از بندگانش وجود ندارد .

  • مجید شجاعی


★★★ این تصویر را امروز عصر از آلبوم شخصی حاج آقا بیات برداشتم و محض تجدید خاطراتی که با جناب افشار داشتم ، منتشر کردم . حاج آقا بیات اکنون مقیم شهر مقدس قم می باشند ، اما در بهار و تابستان برای کشت و کار و فلاحت به روستای مسقط الرأس خود یعنی " قره آغاج " زنجان عزیمت می کنند . وفقهم الله تعالی.

★★★ تصویر فوق این دو عزیز را در سالهای دفاع مقدس در بانه ی کردستان نشان میدهد . یاد باد آن روزگاران یاد باد !

  • مجید شجاعی

■ مثل مجنون ترک قیل و قال کن

بهر لیلایت الف را دال کن

■ هم رها کن هرچه داری غیر او

زان سپس با یاد رویش حال کن .


★ محید شجاعی ★

♥ سروده شده در زادروز فرخنده امام رضا علیه السلام در زنجان ( مورخه : 1395/5/24 ) . ♥

" ساعت دو و ربع بعد از نیمه شب . "

  • مجید شجاعی


یک اهل معرفتی که نمی خواهم اسمش رو بیاورم ، می گفت : در قدیم از سمت کرمانشاه و مهران پیاده به کربلا می رفتم ، به منطقه ای غیر شیعه و به چوپانی رسیدم که هیکل بزرگی داشت ، از من پرسید که کجا می روم ، جواب دادم که به زیارت کربلا می روم . از من پرسید می روی که چه بشود ؟ من ترسیدم که در این منطقه غیر شیعه چه جوابی بدهم ، گفتم می روم به حسین ( علیه السلام ) سلامی بکنم .

این چوپان ازمن پرسید : سلام بکنی ، جواب هم می گیری ؟ من اگر جواب ندهند ، سلام نمی کنم . گفتم تو سلام کن ، ببین جواب می گیری یا نه . چوپان سلام کرد و ناگهان صدایی از عالم رسید که فضا را معنوی کرد و جواب او را داد .

چوپان که گویا اهل دل بود به من گفت : تو هم سلام کن . من هم در دل به امام حسین ( علیه السلام ) گفتم آبروی مرا بخر ، هرچند ناچیزم . سلام کردم و جوابی شنیدم ؛ البته نه به کیفیت صدای جواب سلام چوپان .


● به نقل از استاد مسعود عالی ( حرم مطهر رضوی 1391/6/29 ) .

  • مجید شجاعی
بزودی مطلبی ناب و تازه که برای اولین بار منتشر می شود ، در این سایت قابل مشاهده خواهد بود .
این مطلب را بخوانید و به اوج قله فکر و اندیشه و چکاد شهود عرفان اسلامی واقف شوید .
  • مجید شجاعی


●●● چشمهایم را بسته بودم . مناظری میدیدم که زبان و قلم از وصف آن عاجزند . ملائک و کروبیان گردم حلقه زده بودند . در سماعی روحانی و ملکوتی و با ضرباهنگ عشق و دوستی پیرامونم دست افشانی و پایکوبی می کردند . و من در اولین صبح خلقت هیچ نمی فهمیدم ...

اسماء را آموخته بودم ، اما خود را در او باخته ، سفری پر رمز و راز در چشمهای سیاه و بادامی او داشتم .

زلالی چشمه ساران بهاری ، گیسوان طلایی گندمزاران ، استواری کوهها ، کوچه باغهای پر گل ، نسیم بهاری ، بوی گل یاس و محمدی ، درخت اقاقیا ، بید مجنون ، لطافت عشق و حزن هجران ، همه و همه را در چشمهای تو کاویدم و دیدم .

تو خود میدیدی که من محو توام . ساخته ی تو بودم ، آنهم با دو دست . ملائک همه ساخته ی یک دست تو بودند و من به تشریف " بیدی " مشرف . تو می گفتی : 《 یحبهم و یحبونه 》 ، و من سرمست تر می شدم .

یعنی اول تو ما را دوست داشتی . حق هم همین است . اگر تو چیزی را نخواهی اصلا کسوه ی وجود نمی تواند بپوشد و در کتم عدم خواهد ماند . تو آن کنز مخفی بودی که دوست داشتی شناخته شوی ، پس آنگه ما را آفریدی . اما من در چشمهای تو سیری داشتم که نگو ! ولی حیف دیری نپایید که از تو دور شدم . همانوقت که از درخت دانایی یا درخت میان ! بری خوردم ، هبوط کردم . من هماندم که چشم باز کردم ، از تو دور شدم ...

تو با حسرت و حزن بدرقه ام کردی . اما دوستم داشتی ، مگر نه ؟! منهم ترا دوست داشتم . من از تو که دور شدم ، خیل نامه رسانان تو به طرفم سرازیر شد و من بسان جان گرامیشان داشتم . چرا که آنها بوی ترا میدادند ، بوی یار ...

هرچه می گفتند کلمات تو بود . دیده بودم تو چطور حرف می زنی . لحنت برایم آشنا بود .

یادت هست موقعی که اسماء را به من می آموختی ، عجیب ترین کلاس درس تاریخ را داشتیم ؟! یک معلم و یک شاگرد . معلم و شاگردی که عاشق هم بودند !

یادت هست که در کلاس درس اصلا من به تو اعتراض نمی کردم ؟! تو هرچه می گفتی بسان گوهری در میان صدف جانم می پروردمش . بحثی باهم نداشتیم ...

آری نامه برانت همه لحن تو را داشتند . از جنس من بودند ، اما از پیش تو می آمدند . هر شب وقتی می خواهم بخوابم ، چشمهایم را می بندم . به انتظارم که باز از آن مناظر دلفریب ببینم . ببینم مهمان توام . و باز در چشمهایت به سفر بپردازم . اما افسوس !!!

میدانی بعد از اینکه از پیشت رفتم چه بسرم آمد ؟ برادرم قابیل مرا کشت ! با نوح ، نوحه خوان در کشتی نشستم و به جودی فرود آمدم . با یحیی سرم را در طشت زرین بریدند . من با ابراهیم در آتش شدم و نسوختم . با یوسف در زندان بودم . با عیسی بدار آویخته شدم . با موسی از نیل گذشتم . با محمد ( ص ) از پستان دایه شیر خوردم و بزرگ شدم . با علی در محراب به شهادت رسیدم . من فائز محرابم . من با حسن جگرم سوخت . با حسینت بالای چوب پاره کلام ترا خواندم ...

من ... من با زینب به اسیری برده شدم و سپس در شامگاهی قصر و غرور یزید را بر سرش ویران کردم . من با زین العباد در کربلا بیماری کشیدم . با رقیه سر حسینت را در آغوش فشردم و فسردم و جان سپردم ...

من صدها و هزارها بار مرده ام و زنده شده ام . مرا با حلاج بدار کشیدند و با عطار که بودم تیغ برویم آختند . با نجم الدین کبری نیز ...

من شهید شریعت و طریقتم . مرا با عین القضات شمع آجین کردند و با شیخ حسن جوری به ناکجا آبادم بردند .

می بینی چه بسرم آورده اند ؟! از تو که دور شدم ، چقدر جان دادم ! چه بلاها که بسرم نیامد !

در همین اواخر من با پدر خمینی انقلاب کردم . در میدان ژاله به خاک و خون کشیده شدم . در جبهه ها روی مین ها غلت زدم و هزاران بار شیمیایی شدم . هزاران بار به اسارت رفتم . و ...

من تقاص خوردن میوه ی ممنوعه را تا ابدالآباد پس خواهم داد . اما اینها همه اش نوش است . اینها چیزی جز تازیانه ی سلوک و زخمه ی عشق نیست .

و من همه را تحمل کرده و به جان خواهم خرید تا موسم وصل کی فرا رسد ...


*** والسلام - بهار سال 1377 - قم ***

* مجید شجاعی *

  • مجید شجاعی