◆◆◆ یاهو ◆◆◆

● ألا یا ایهالساقی ادر کأسا" و ناولها
که بی می بر نمی خیزد هیاهویی ز محفلها
سبویی پر کن ای زیبا شر و شوری فکن در جان
به سحر ساغرت بزدا غبار غفلت از دلها ...

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مقام» ثبت شده است


●●● چشمهایم را بسته بودم . مناظری میدیدم که زبان و قلم از وصف آن عاجزند . ملائک و کروبیان گردم حلقه زده بودند . در سماعی روحانی و ملکوتی و با ضرباهنگ عشق و دوستی پیرامونم دست افشانی و پایکوبی می کردند . و من در اولین صبح خلقت هیچ نمی فهمیدم ...

اسماء را آموخته بودم ، اما خود را در او باخته ، سفری پر رمز و راز در چشمهای سیاه و بادامی او داشتم .

زلالی چشمه ساران بهاری ، گیسوان طلایی گندمزاران ، استواری کوهها ، کوچه باغهای پر گل ، نسیم بهاری ، بوی گل یاس و محمدی ، درخت اقاقیا ، بید مجنون ، لطافت عشق و حزن هجران ، همه و همه را در چشمهای تو کاویدم و دیدم .

تو خود میدیدی که من محو توام . ساخته ی تو بودم ، آنهم با دو دست . ملائک همه ساخته ی یک دست تو بودند و من به تشریف " بیدی " مشرف . تو می گفتی : 《 یحبهم و یحبونه 》 ، و من سرمست تر می شدم .

یعنی اول تو ما را دوست داشتی . حق هم همین است . اگر تو چیزی را نخواهی اصلا کسوه ی وجود نمی تواند بپوشد و در کتم عدم خواهد ماند . تو آن کنز مخفی بودی که دوست داشتی شناخته شوی ، پس آنگه ما را آفریدی . اما من در چشمهای تو سیری داشتم که نگو ! ولی حیف دیری نپایید که از تو دور شدم . همانوقت که از درخت دانایی یا درخت میان ! بری خوردم ، هبوط کردم . من هماندم که چشم باز کردم ، از تو دور شدم ...

تو با حسرت و حزن بدرقه ام کردی . اما دوستم داشتی ، مگر نه ؟! منهم ترا دوست داشتم . من از تو که دور شدم ، خیل نامه رسانان تو به طرفم سرازیر شد و من بسان جان گرامیشان داشتم . چرا که آنها بوی ترا میدادند ، بوی یار ...

هرچه می گفتند کلمات تو بود . دیده بودم تو چطور حرف می زنی . لحنت برایم آشنا بود .

یادت هست موقعی که اسماء را به من می آموختی ، عجیب ترین کلاس درس تاریخ را داشتیم ؟! یک معلم و یک شاگرد . معلم و شاگردی که عاشق هم بودند !

یادت هست که در کلاس درس اصلا من به تو اعتراض نمی کردم ؟! تو هرچه می گفتی بسان گوهری در میان صدف جانم می پروردمش . بحثی باهم نداشتیم ...

آری نامه برانت همه لحن تو را داشتند . از جنس من بودند ، اما از پیش تو می آمدند . هر شب وقتی می خواهم بخوابم ، چشمهایم را می بندم . به انتظارم که باز از آن مناظر دلفریب ببینم . ببینم مهمان توام . و باز در چشمهایت به سفر بپردازم . اما افسوس !!!

میدانی بعد از اینکه از پیشت رفتم چه بسرم آمد ؟ برادرم قابیل مرا کشت ! با نوح ، نوحه خوان در کشتی نشستم و به جودی فرود آمدم . با یحیی سرم را در طشت زرین بریدند . من با ابراهیم در آتش شدم و نسوختم . با یوسف در زندان بودم . با عیسی بدار آویخته شدم . با موسی از نیل گذشتم . با محمد ( ص ) از پستان دایه شیر خوردم و بزرگ شدم . با علی در محراب به شهادت رسیدم . من فائز محرابم . من با حسن جگرم سوخت . با حسینت بالای چوب پاره کلام ترا خواندم ...

من ... من با زینب به اسیری برده شدم و سپس در شامگاهی قصر و غرور یزید را بر سرش ویران کردم . من با زین العباد در کربلا بیماری کشیدم . با رقیه سر حسینت را در آغوش فشردم و فسردم و جان سپردم ...

من صدها و هزارها بار مرده ام و زنده شده ام . مرا با حلاج بدار کشیدند و با عطار که بودم تیغ برویم آختند . با نجم الدین کبری نیز ...

من شهید شریعت و طریقتم . مرا با عین القضات شمع آجین کردند و با شیخ حسن جوری به ناکجا آبادم بردند .

می بینی چه بسرم آورده اند ؟! از تو که دور شدم ، چقدر جان دادم ! چه بلاها که بسرم نیامد !

در همین اواخر من با پدر خمینی انقلاب کردم . در میدان ژاله به خاک و خون کشیده شدم . در جبهه ها روی مین ها غلت زدم و هزاران بار شیمیایی شدم . هزاران بار به اسارت رفتم . و ...

من تقاص خوردن میوه ی ممنوعه را تا ابدالآباد پس خواهم داد . اما اینها همه اش نوش است . اینها چیزی جز تازیانه ی سلوک و زخمه ی عشق نیست .

و من همه را تحمل کرده و به جان خواهم خرید تا موسم وصل کی فرا رسد ...


*** والسلام - بهار سال 1377 - قم ***

* مجید شجاعی *

  • مجید شجاعی